امروز به اندازه ي تمام دلتنگي هايم شاعر ميشوم
پيراهن غصه هايم را به تن ميكنم و مينويسم :
از تمام شمع هاي اميدي كه در دالان قلبم خاموش مانده اند
و از پروانه هاي بي وفاي روزگار كه با رفتنت آنها مرا ترك گفته اند
شاعر ميشوم به اندازه اي كه رنگ چشمان تو را در قاب نوشته هايم
جاي دهم
و به آنها بگويم امروز بي قرارتر از هميشه ام
شاعر ميشوم تا لبخند تو را روي نوشته هايم بيابم
و ببينم آنها با حضور نامت در صفحات دفترم خوش حال اند
و از نبودنت در صحنه روزگار نالان
از تمام غصه هايي كه پيچك وار ديواره قلبم را مچاله كرده اند درميابم كه
شاعران بي قرار اند
بي قرار و محزون ، درست مثل ني
و آن شاپركي كه ديروز از پيرزن تنهاي قصه ها ميگفت :
شاعران تنهايند
اين را امروز از باورهاي فرداهاي گذشته دانستم
از چشمان بي فروغشان كه در فرداها خشكيد
پس من هم شاعر بودم
از همان روزي كه خانه خاكي را
به گل ها و سنجاقك هاي روي زمين ترجيح دادي
از همان روزي كه چشمانت را بستي و مهمان خاك گشتي
و همه اينها يك بهانه دارد
بهانه من رفتن توست
تو مرا خيلي زود شاعر كردي
خيلي زود...
نظرات شما عزیزان: