دل تنگی های یک تنها
|
بارانی که روزها
در زدی
بعد، بر مبل نشستی
گروس عبدالملکیان
تو را به جای همه کسانینی که نشناختهام دوست میدارم
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک میبینم
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
اثر پل الوار و ترجمه احمد شاملو
وقتی "عقیده"
"عقده" خوانده می شود
ونور چراغ درآب
"مهتاب" تلقی
ومتانت زمین
زیر برف یخ می زند
نان از "یتیم خانه" می دزدیم!
ومی فهمیم
"دزد" اشتباه چاپی "درد" است...
"احمد شاملو"
دیری است٬
اما٬
«دکتر شفیعی کدکنی»
اگر به خانه من آمدی
برایم مداد بیاور، مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم ... بدوزمش به سق ...
این گونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شست و شوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود!
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی، بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم!
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم !!
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم!
آن روزها که با تو بودن برایم آرزو بود
دلــــم بالکنــــی می خواهد رو به شهـــــر ..
و کمــی باد خنــــک و تاریـــــکی
یـــک فنجــــان بـــزرگ قهـــوه
یــــک جرعه تــــ ـــو....یـــک جرعه مـــ ـن
و سکــــوتی که در آن دو نگــــاه گـــره خورده باشد
بـــی کـــــلام
میدانی...؟
دلـــــم یــک مـــ ــن می خواهد برای تــــ ـــو..
و یـــک تـــ ــــو ..
تا ابــــد برای مــ ــن !!!
تمامي چيزهايي که دوست مي دارم از آن من نيست
دريا از آن من نيست
پاييز از آن من نيست
عشقت از آن من نيست
شعر زیبای حمید مصدق:
توبه من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
وتو رفتي و هنوز،
سال ها هست كه در گوش من آرام،آرام
خش خش گام تو تكراركنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا ، خانه كوچك ما سيب نداشت
پاسخ زیبای فروغ فرخ زاد :
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پا
سخ عشق تو را خالصانه بدهم
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
اينکه با تو باشم و با من باشی
و با هم نباشيم
جدايی همين است.
اينکه يک خانه ما را در بر گيرد
اما يک ستاره مارا در خود جا ندهد
جدايی همين است
اينکه قلبم اتاقی باشد
خاموش کنندهی صداها با ديوارهای مضاعف
و تو آن را به چشم نبينی
جدايی همين است
اينکه در درون جسمت
ترا جستجو کنم
و آوايت را در درون سخنانت
جستجو کنم
وضربان نبضت را در ميان دستت
جستجو کنم
جدايی همين است...
امشب تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در «تو»
خلاصه کردم:
ای کاش می شد
یک بار
تنها همین
یک بار
تکرار می شدی!
تکرار...
"قیصر امین پور"
من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را
یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست
فریدون مشیری_
حالا که رفته ای، بیا
بیا برویم
بعد مرگت قدمی بزنیم
ماه را بیاوریم
و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم
بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت…
لعنتی
دستم از خواب بیرون مانده است...
"گروس عبدالملکیان"
خوش به حال باد
گونه هایت را لمس می کند
و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد
کاش مرا باد می آفریدند
تو را برگ درختی خلق می کردند؛
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟
در هم می پیچند و عاشق تر می شوند ...
جهان پیشینم را انکار میکنم،
"غاده السمان"
لمس تن تو
شهوت است و گناه
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد
داغی لبت جهنم من است
حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند
هم آغوشی باتو,هم خوابگی چرک آلودی ست
حتی اگر خانه خدا خوابگاهمان باشد
فرزندمان,حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس خاتون من
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم
یک بوسه
یک نگاه حتی,حرامم باد
اگر تو عاشق من نباشی
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها
مثل همیشه آخر حرفم
وحرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
دردل ذخیره می کنم
باشد برای روز مبادا
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروزنیز روزمبادا
باشد
وقتی تونیستی
نه هست های ما
چوانکه بایدند
نه بایدها
هرروز بی تو
روز مباداست
"قیصر امین پور"
من در این نقطه ی دور
در بلاتکلیفی
در کش و قوس خیالی جانکاه
به افق چشم بدوزم تاکی!؟
بی سبب منتظر معجزه ام
بی ثمر دیده بر این راه کبود
میروم در پی تو
سالها آمدو رفت
بارها من دیدم
کوچ مرغان غزلخوان چمن
سفر چلچله ها
کوچ برف از دل کوهسار بلند
کوچ هر فصلی را
وقتی که تو نیستی
دنیا چیزی کم دارد
مثل کم داشتنِ یک وزیدن، یک واژه، یک ماه!
من فکر می کنم در غیاب تو
همه ی خانه های جهان خالیست
همه ی پنجره ها بسته است
وقتی که تو نیستی
من هم
تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام!
واقعا
وقتی که تو نیستی
من نمی دانم برای گم و گور شدن
به کدام جانب جهان بگریزم !
"سید علی صالحی"
نفس می کشم نبودنت را
نیستی
هوای بوی تنت را کرده ام
می دانی
پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است
تو نیستی
آسمان بی معنیست
حتی آسمان پر ستاره
و باران
مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد
تو نیستی
و من چتر می خواهم ...
هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده...
خودم را به هزار راه میزنم
به هزار کوچه
به هزار در
نکند یاد آغوشت بیفتم ...
بی تو هر طلوع
زنگ کهنه ی ساعتیست
که بیهودگی مراتکرار می کند
و غروب تنهایی،
پناهیست برای گریستن من و آفتاب
گاهی دلم می خواهد
وقتی بغض می کنم
خدا از آسمان بیاید
اشکهایم را پاک کند
دستانم را بگیرد
و آرام بگوید
اینجا آدمها اذیتت می کنند ؟؟!!
بیابرویم ...
ای روزگار!
او نمی تواند بمیرد
ای خورشید!
مادام که عادلانه می تابی
در آسمانی این چنین شگرف
و این چنین آرام افول می کنی
او نمی تواند ترکت کند
مادام که باد با طراوت از جانب غرب میوزد
و بر پیشانی جوانیاش
نور شادمانی تو می تابد
برخیز مَرد! برخیز
پرتو غروبی طلایی
بر دریاچه ی گرم و روشن سوسو می زند
و تو را از خوابی خوش بیدار میکند
در کنار تو
روی زانوانم
عزیزترینم
دعا می کنم که
کاش در عبورت از دریای جاودانگی
ساعتی درنگ می کردی
صدای خروش خیزابهای عظیمش را شنیدم
دیدم که در بلندی به کف بدل می شوند
اما هیچ منظری از کرانه های دور دست
چشمان نگرانم را آرامش نبخشید
آنچه را تحمیل می کنند باور مکن
از بهشتی که آن دورها محصور کرده اند
برگرد
از آن موجهای پر جوش و خروش
به سرزمین مادریات برگرد
این مرگ نیست
درد است
که در سینه ات به کشمکش است
نه! جان بگیر
برخیز مَرد!
دوباره برخیز
نمیگذارم بیارامی
نگاهی طولانی
آن زخم سرزنشم می کند
برای اندوهی که تاب تحملش نیست نمای صامتی از رنج
مرا وا میدارد
تا نیایش بیفرجام را از سر گیرم:
در نگاهی ناگهان
سنگینی این شوریدگی
میگذرد و دور میشود
دیگر نشانی از سوگواری نیست
که روحم را در آن روز هراسانگیز
به شورش وادارد
خورشید مطبوع
رنگ پریده
غروب میکند
غرق میشود
تا گرگ و میش نسیم را آرامش بخشد
شبنمهای تابستانی به نرمی فرو میچکند
و دره
جنگلزار
و درختان ساکت را
نمناک میکند
بعد چشمانش
خسته شد
و زیر خوابی همیشگی سنگینی کرد
و مردمکانش
مغمومتر
ابری
آن چنان که گویی
میباریدند
اما نباریدند
اما عوض نشدند
هرگز تکانی نخوردند
هرگز بسته نشدند
هنوز نگرانند
هنوز دامنهای ندارند
پلکها نمی پلکند
و حتی هنوز نمیآرمند
پس می دانم که داشت جان میداد
خمیده بود
با ضعف سرش را بالا گرفت
نفسی نمیکشید
آهی نمیکشید
پس دانستم که مرده است...
امروز به اندازه ي تمام دلتنگي هايم شاعر ميشوم
جاي دهم
و از نبودنت در صحنه روزگار نالان
شاعران بي قرار اند
و آن شاپركي كه ديروز از پيرزن تنهاي قصه ها ميگفت :
به گل ها و سنجاقك هاي روي زمين ترجيح دادي
نگران شب هایم نباش،
تنها نیستم!
"بالشم"
"هق هق سکوتم"
"قرصهایم"
"پاکت سیگارم"
"لرزش دستانم"
همه هستند...
|
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |