بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانهام می آمدی
تکلیفِ رنگ موهات
در چشمهام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمعهای روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافهها و خیابانها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام میگرفت
در زدی
,باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دستهایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمعها را روشن کردم
ولی هیچ چیز روشن نشد
نور،تاریکی را پنهان کرده بود
بعد، بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی
پنهانی، گوشهی تقویم نوشتم
نهنگی که در ساحل تقلا میکند
برای دیدن هیچکس نیامده است
گروس عبدالملکیان
نظرات شما عزیزان: